روزنامه شهرآرا با حمایت و همراهی مؤسسات و نهادهای خیریه با هدف دستگیری از افراد کم بضاعت شهر و در قالب پویشی با عنوان «دنیاشو رنگی کن»، اقدام به تهیه سلسله گزارشهایی درباره خانوادههای بی بضاعت و کم بضاعت میکند تا با کمک خیران شهر، امکان سامان دهی وضعیت این خانوادهها فراهم شود. در این راه، دستان خیران گرامی را به گرمی میفشاریم و آماده همراهی با آنها هستیم.
مامان!
جان مامان؟
درد دارم...
ریحانه میداند که مامانزهرا نمیتواند برای درد پاهایش کاری بکند. هرچند دقیقه، نالهای میکند و باز، گرم بازی میشود. بازی که نمیشود گفت. دستهایش را بیهدف، به دوروبر میکشد تا شاید انگشتها نقش چشمان نداشتهاش را بازی کنند. به حساب شناسنامه، سیزدهساله است و به حساب ظاهرش، کمتر از این حرفها.
برادر دوقلویش، رضا، هم با همین اوضاع دستوپنجه نرم میکند. چشمهای این خواهر و برادر، سو ندارد و بهجای راه رفتن، چهاردستوپا میکنند. بار رتقوفتق کارهای آنها برای شانههای زنانه زهرا، سنگین است. از وقتی که شوهرش، زن دوم گرفت و بهدنبال خوشیهای خودش رفت، تکیهگاه زهرا شده است خدا و راضیه. راضیه سومین قل و فعلا سالم است؛ البته اگر نرمی استخوانها، کار دستش ندهد.
یک از دو
سپیدی چند تار مو، از زیر روسری سیاه مادر جوان خود را نشان میدهد. زهرا تا حالا با تمام بازیهای روزگار ساخته است؛ از شوهری که دستمزد درستی نمیگرفت و هر روز یکجا کارگری میکرد تا سهقلوهای نارسی که شش ماه بعد از زایمان فهمید دوتایشان نابینا هستند: «وقتهایی که جلویشان اسباببازی میگرفتم، فقط راضیه دستش را دراز میکرد تا آن را بگیرد و رضا و ریحانه هیچ واکنشی نشان نمیدادند. دکترها آزمایش گرفتند و گفتند عصب بینایی رضا و ریحانه، خشک شده است و دیگر هیچ کاری نمیشود کرد. اینکه به فیزیوتراپی نیاز داشتند را هم خیلی دیر فهمیدیم؛ وقتی بچهها ششساله شده بودند.»
فهمیدن یا نفهمیدن این درد، فایده چندانی برای بچهها نداشت. زهرا به هر زحمتی بود، دو کودک معلولش را از حاشیه شهر به فیزیوتراپی میبرد، اما کیست که نداند نتیجه گرفتن از آن، هم پول و هم صبر و حوصله بسیار میخواهد که زهرا اولی را ندارد. برای همین بهناچار، بیخیال پیگیری درمان ریحانه شد و تمام داشتهونداشتهاش را برای درمان رضا گذاشت که امید به بهبودیاش بیشتر بود.
مادر بهجای گرفتن تاکسی، رضا را سوار ویلچر میکرد و با عوض کردن دو اتوبوس، سه ساعت راه رفتوبرگشت به مرکز را به جان میخرید، بلکه هزینهها کم شود.
در این بین، غرولندهای پدر بچهها از اینکه چرا نمیتوانند مثل زن و شوهرهای عادی به گشتوگذار بروند، غمهای روی دلش را سنگینتر میکرد: «مردم بچه دارند، ما هم بچه داریم.» زهرا جملات مایوسکننده شوهرش را مرور میکند و رابطهای را که با حضور زن دوم، شکرآب شد.
قصه خداحافظی
مادر با غروری زخمی، آرام و شمرده حرف میزند. خبری از اشک در چشمهای بهغمنشستهاش نیست. او سالهاست که زنانگیاش را فراموش کرده است. دقیقترش را بخواهید، از سهسالونیم پیش که شوهرش، او و بچهها را به امان خدا رها کرد: «راست میگویند که حرف راست را باید از بچه بشنوی. یک روز، دختر سهچهارساله فامیلمان آمد و با زبان بچگانه گفت که شوهر شما با همسایه ما عروسی کرده. مادرش دستپاچه گفت دروغ میگوید، ولی بچه دروغ نگفته بود. شوهرم ازدواج کرده بود، آنهم با داشتن دو بچه معلول. آن موقع من رعنا، بچه چهارمم را هشتماهه حامله بودم.»
رعنا با شیرینزبانی دائم توی حرف مادر میدود؛ یکبار قَرقَرو (قره قروت) میخواهد، بار دیگر هوس دفتر نقاشی میکند تا به قول خودش جوجو بکشد. از لیوان شربت زعفرانی مقابلمان چشم برنمیدارد. دستآخر هم مادر را مجبور میکند در یک لیوان که باید خیلی هم بزرگ باشد، برایش شربت بریزد. شیرینی حضور او، تلخی زندگی را برای زهرا کم میکند.
در دنیای کودکانه رعنا، بابا معنی چندان روشنی ندارد. همینقدر میفهمد که دختر همسایه، کسی را دارد که او ندارد؛ کسی که قدبلند و قوی است و با دختر همسایه بازی میکند. وقتی هم که دخترش را در آغوش میفشارد، دختر همسایه یک دل سیر میخندد. زهرا میگوید شنیده است که رعنا به دختر همسایه گفته است بابایش باید بابای او هم باشد.
مادر دستی به موهای فرفری دخترکش میکشد و اضافه میکند: شوهرم وقتی فهمید ماجرای ازدواج مجددش را فهمیدهام، سرم داد کشید و گفت اوضاع همینی است که هست. بچهام را که بهدنیا آوردی، میروی پی کارت. من هم این دو بچه معلول را میدهم بهزیستی. دلم طاقت جدایی از بچههایم را نداشت. خبرش میآمد که با همسر دومش، به کیش و قشم و شمال میرود. او از زیر بار سختیهای زندگی مشترکمان فرار کرد و به دنبال خوشیهایش رفت. با همسرش دو سالی از مشهد رفت. خرجی که هیچ، حتی یارانه من و بچهها را نمیداد. وقتی پیگیری میکردم، تلفنی به راضیه میگفت پول نمیریزم. به مادرت بگو هرغلطی میخواهد، بکند. خسته شدم. شکایت کردم. تعهد داد نفقه بدهد که نداد. حالا هم با یارانه بهزیستی و کمکهای خواروبار، روزگار میگذرانیم.
چرا طلاق نگرفتی؟ سوالمان را با چندجمله، جواب میدهد: «بچهها دوستش دارند. رضا به او وابسته است. با اصرار و گریه بچهها، چندماه یکبار میآید، در حد نیمساعت میماند و میرود. خانوادهاش میگفتند طلاق نگیر، برمیگردد. هرچه باشد، ما با هم فامیل هستیم. من هم به برگشتنش امیدوار بودم. ولی دیگر امیدی ندارم. فکر نکنم برگشتی در کار باشد.»
نگاه منفی برخی به بانوان مطلقه و نگرانی از حرف و حدیث مردم، دلیل دیگری است که زهرا برای جدا نشدن از همسرش بیان میکند.
خیلی دور، خیلی نزدیک
«مامان! درد دارم. پام خوابیده. آخ مامان...» رضا گریه میکند. زیرپوش رکابی به تن لاغرش، زار میزند. هفته پیش از بیمارستان مرخص شده است. از انگشتان پا تا بالای ران او را گچ گرفتهاند. زن همسایه روزانه برای پانسمان بخیهها میآید، وگرنه معلوم نبود آمدن پرستار، چقدر خرج روی دست زهرا میگذاشت.
راضیه انگشتهای پای برادرش را ماساژ میدهد و با گذاشتن موسیقی، او را آرام میکند. ریحانه هم چهاردستوپا خود را به تخت برادر میرساند. ترانه، عاشقانه است. آن دو در سکوت و با چشمهای بسته، دنیای بیغصهای را تصور میکنند که خواننده ترسیم میکند؛ دنیایی که آدمها با هم مهربان هستند، نه مثل بابا که آنها را ترک کرد.
زهرا میگوید که مشکلات مالی و رها کردن فیزیوتراپی در مرکزی خصوصی، رشتههای چندسالهاش را پنبه کرد و وضعیت پاهای رضا را به جایی رساند که چارهای جز عمل جراحی نبود. مددکار بیمارستان و همراهی بهزیستی، هزینههای جراحی را کاهش چشمگیر داد، اما دغدغه مادر برای ادامه روند درمان فرزندش، درست مانند نفس کشیدن در هر لحظه تکرار میشود: «حدود یک ماه دیگر گچ پای رضا را باید باز کنیم. میدانم اگر هر روز او را به فیزیوتراپی نبرم، این جراحی با تمام زحمتهایش بیفایده میشود. هر روز ۵۰ هزار تومان خرج دارد. نمیتوانم با اتوبوس او را ببرم. روزی حدود ۴۰ هزار تومان هم کرایه رفتوبرگشت با تاکسی است.»
مادر از تمام دنیا و خوشیهایش، سلامتی را برای بچههایش میخواهد؛ اینکه روی پای خودشان بایستند و اگر روزی روزگاری او دنیا را ترک کرد، زیر دست این و آن نباشند. آرزو میکند فیزیوتراپی را برای ریحانه از نو شروع کند. با افتخار از هوش دختر نابینایش میگوید. او ۲۰ سوره کوچک قرآن را در مدتی کوتاه حفظ کرده است و حالا تنها کار مفیدی که میتواند انجام بدهد، زمزمه کردن شعرهای تلویزیون است.
در فهرست «ایکاشهای» مادر، تهیه دستگاه تایپ پرکینز هم هست تا ریحانه خط بریل یاد بگیرد و رضا درسهایش بهتر شود؛ هرچند که خیلی زود روی این آرزو را لاک غلطگیر میگیرد. او میداند که از پس هزینه میلیونی آن برنمیآید.
رویای سفر به کربلا و نشستن در بینالحرمین نیز برای زهرا و بچههایش آرزویی دور است؛ خیلی دور. کسی چه میداند، شاید هم خیلی نزدیک.
پویشی برای حمایت و دستگیری از محرومان شهر
روزنامه شهرآرا با حمایت و همراهی مؤسسات و نهادهای خیریه با هدف دستگیری از افراد کم بضاعت شهر و در قالب پویشی با عنوان «دنیاشو رنگی کن»، اقدام به تهیه سلسله گزارشهایی درباره خانوادههای بی بضاعت و کم بضاعت میکند تا با کمک خیران شهر، امکان سامان دهی وضعیت این خانوادهها فراهم شود. در این راه، دستان خیران گرامی را به گرمی میفشاریم و آماده همراهی با آنها هستیم.
خانوادهای با دو فرزند نابینا و دچار مشکلات حرکتی، از آرزوهای برآوردهنشده زیادی دارند. شما برای کمک به آنها چه میکنید؟ نظرها و کمکهای خود را با شماره تلفن ۵-۰۵۱۳۷۲۸۸۸۸۱ داخلی ۵۰۵ درمیان بگذاریدیا جمله «دنیاشو رنگی کن» را به سامانه ۳۰۰۰۷۲۸۹ پیامک کنید.